خاطره سلام نکردن من به مامان عشقم

ساخت وبلاگ

زیبا سازی وبلاگ

 

 

یه روز من باشگاه داشتم دلبر هم میخواست با مامانش بیان بیرون خرید ...چون مسیرمون یکی بود قرار گزاشتیم که یه جوری همامانگ کنیم که همدیگرو توی مسیر ببینیم فقط...من بعد از باشگاه پیام دادم بهش که دارم میام و اونم گفت که منم فلان جا هستم ...بعد که رسیدم دیدم تنهاست و داره میاد سمتم و با من هم مسیر شد .. بهش گفتم مامانت کجاست گفت تو مغازست ...یکم که رفتیم گفت تو میخوای برو دیکه یوقت کسی نببنتت گفتم نه و فلان چون خیابونم شلوغ بود خلاصه دلم نمیخواست ازش جدا شم و سرم پایین بود و اصلا حواسم به جلوم نبود حواسم فقط به عشفم بود که کنارش راه میرفتم و ذوق میکردم ...یهو سرم و دیدم یه خانومی اومد جلو سلام کرد‌ سرم و بالا کردم وااااای مامانش بود ..اون لحظه داشتم میمردم از خجالت قفل کردم اصن یه لحظه هنگ کردم موندم چیکار کنم از هولم بدون اینکه سلام کنم سریع خدافظی کردم سرم و انداختم پایین و تند تند دور شدم ....شکلک


بعدا به آقا گفتم یعنی تو نمیخوای بگی مامانت داره میاااااااد....میگه من که گفتم برو یوقت کسی نبینتت ...گفتم این فرق داره تا ایتکه بگی مامانم داره میاد من فک کردم واسه خودم میگی که آشناهام منو نبینن....شکلک



خلاصه دیوس خان از اون روز همش ازیتم میکرد سر به سرم میزاشت میگفت ای وااای به مادر جون سلام نکردی واااای وااااای برو سلام یاد بگیر اول خخخخخخخ منم حرص میخوردم

​​​​

شکلک

 

 

 

زیبا سازی وبلاگ

عشق منی...
ما را در سایت عشق منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : loveoff بازدید : 336 تاريخ : سه شنبه 21 خرداد 1398 ساعت: 1:20